در این مطلب از سایت جسارت سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد حسرت برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
ردپای حسرت عشق به دلم نشسته
یار از دیدن من روی گرفته
او در برمن کجا شبی آسوده
کی ز من و این دل خبری گرفته
چه کسی گفت از دوری من دلتنگ شده
دل من شیشه و دل او سنگ شده
نگران نباش
من میدانم چگونه
با حسرت نبودنت تا کنم
فقط برایم بنویس
هنوز میخندی
گناهش گردن خودت
اما آن روز روزه بودم که حسرت بودنت را خوردم
من حسرت دیدار تو دارم به که گویم
از بهر تو من ابر بهارم به که گویم
غیر از تو کسی را به خدا دوست ندارم
از نرگس چشم تو خمارم به که گویم
به سلامتی مترسک
که با لبخندی به پهنای وجودش
و دستهایی باز به فراخی آرزویش
در حسرت یک آغوش گرم جان داد…
حسرت در حصار بود
زیبایی در کمال
ابر به درگاه توقیف اما
آسمان بارانی
چه مردود کرد طلوع را؟
غروب گذشت اما
طلوع نیامد
اندیشه خاکستر شد
طلوع محو تر از خاکستر
بساط کرده ام و تمام نداشته هایم را به حراج گذاشته ام
بی انصاف چانه نزن
حسرت هایم به قیمت عمرم تمام شده
ای عشق پس از تو نان من آجر نیست
بی تو دلم از دریغ و حسرت پر نیست
تو قسمت من نه مال مردم بودی
قربان دلم که مال مردم خور نیست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
خداوند ازم پرسید میخوری یا میبری؟
گفتم میخورم اما غافل از اینکه رسمش این بود که حسرت را میخورند و لذت را میبرند!
آنکه در زندگی اش در پی ات ای یار دوید
روز و شب حسرت بوسیدن چشم تو کشید
این دلم بود که یک روز زتو خنده ندید
تا که بیگانه شد و عاقبت از عشق برید.
من به تنهایی یک چلچله در کنج قفس
بند ، بندم همه در حسرت یک پرواز است
من به پرواز نمی اندیشم، به تو می اندیشم
که زیباتر از اندیشه یک پرواز است
سالهاست کنار همیم
یادت هست؟
گاهی زندگی را از چهارچوب نگاه تو می دیدم
چه زیبا بود دنیای پیش چشمانت
روزگارانی داشتیم
زیبا، شیرین و گاهی هم تلخ
حسرت هیچ کدام را نمی خورم
جز آن شب بارانی
که حسابش از کل زندگیمان جداست
فلک گو استخوان پیش سگ افکن ناتوانی را
که فرساید ز حسرت چون سگ کوی کسی بیند
دستت را روی قلبم نگه دار
میسوزی …
حسرت خیلی چیزها به دلم مانده
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
یک شب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم
چون به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم!
همه دفتر عمرم ورقی بیش نبود!
همه ی آن ورق حسرت دیدار تو بود…
… گاهی حسرت میخورم
پیرمردی را که هر روز عصر
در خلوت کیوسک کوچک نگهبانی
به لبخندی دم میکند
چای کیسه ای اش را !
و کابوس نمی بیند
دختری را با طعم بنفش !!!
چه فصل غم انگیزی …
دنبال یک اتاق خالی
که موزیک گوش کنیم